داستان کوتاه "دالانی" به قلم: هدا حشمتیان

داستان کوتاه
سالارخان با چشمهای خون گرفته وچهره ی غضبناک ، چادر برزنتی وانت نیسان را عقب می کشد، وسط، گوسفندهایی که از ترس و سوز سرما همدیگر را لگد می کنن .....................
شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۴
کد خبر :  ۱۳۶۷۹۱

«دالانی»

سالارخان با چشمهای خون گرفته وچهره ی غضبناک ، چادر برزنتی وانت نیسان را عقب می کشد، وسط گوسفندهایی که از ترس و سوز سرما همدیگر را لگد می کنن،کف پراز پشکل ماشین نارین خودش را مچاله کرده تا دیده نشود، اما بی فایده است، سالار خان لباسش را می کشد و بزور می آوردش بیرون ، اولین کشیده  که فرود می آید روی صورت نارین وسرخی را می دواند زیر گونه اش ، لبخندی موذی سر می خورد روی لبهای ادریس که چند قدم آنطرفتر ایستاده وبا لذت نگاه می کند ، سالارخان نگاهی به راننده ی لندهور وانت می اندازد که با دهان باز شاهد ماجراست، خون خونش را می خورد، نمی تواند حرفی بزند ، مطمئن است که راننده ی ماشین روحش هم از ماجرا خبر ندراد، گره های در هم ابروهای پرپشتش را حواله ی راننده می کند و جلیقه ی پولک دوزی شده ی نارین را می کشد و هلش می دهد توی اتاقک نیسان ادریس وخودش می نشیند کنارش ، با صدای دورگه داد می زند :

-یالا ادریس ، زیر لفظی می خوای ، یا ترسیدی؟

-مامو[1] جان هر کی دیگه هم بود از این آتش پاره می ترسید ، چاقو زیر لباسش داره ، باور نداری خودت نگاه کن

سالارخان دستش را می برد پر شال گلدار نارین وخنجر دسته چوبی را می کشد بیرون ، خودش بهار گذشته از کرند[2] آورده بود و گاهی میگذاشت لای پاپیچش ، دختره ی چشم سفید کف رفته بود وقایمش کرده ، مار توی آستینش پرو رش داده:

-وقتی گیساته بریدم و انداختمت پیش گاو وگوسفندا می فهمی یه من ماست چنی کره داره ، تو لیاقت ای لباسا و خانه زندگی جمع وجوره نداری باید با گاو وخر هم خانه شی ، کردیم مایه ی خنده ی مردم آبادی ، بی آبروم کردی

 راننده ی سبیل شمشیری وانت، صورتهای از سرما و غضب سرخ شده ی سالار خان و ادریس را نگاه می کند، نمی داند چه بگوید، خوب می شناختشان، برای یک کرد ناموسش از هرچیزی مهمتر بود ؛ نمی دانست این دختر ترگل ورگل که مثل فرشته یا شاید هم بلای آسمانی نازل شده بود وسط گوسفندهایش چطوری از عقب نیسان لک و پیسش سر درآورده، این دختر دست وپا حنا بسته و بزک کرده  با این لباس سرخ سرمه دوزی شده حتما خبطی کرده که توی سوزوسرمای استخوان سوز چله ی زمستان دالانی[3] ، این دو مرد خشمگین را دنبال خودش کشانده بود، هر چقدر که جلوی زنها دست وپایش می لرزید، همانقدر هم واهمه ازشان داشت، صبح بی خبر از همه جا کمی آذوقه و مایحتاج روزانه با خودش تا سینه کش کوه جایی که روستای زیر سایه دائمی کوهستان از سرما کز کرده ببرده بود و دوباره بی خبر از دختری که وسط گوسفندهایش چپیده بود برگشته بود و وقتی ادریس با نیسانش مثل سایه تعقیبش می کرد .

ترس به جانش افتاده بود که دموکراتها[4] برایش کمین کرده اند و چراغها زدن های پی درپی ادریس پاهای چوب شده از سرمایش را سمت پدال نبرده بود تا اینکه ادریس جلوی ماشینش ترمز کرده . و وقتی که با دهان باز شعبده باز ی سالارخان را دیده بود که از پشت چادربرزنتی جای گوسفند یک رویای گرم زمستانی، دختری زیبا با لباس سرخ ،از ماشینش بیرون آورده بود انگار چوب توی سرش خورده بود و نمی توانست چیزی بگوید، دختر را که بردند تازه ملطفت ماجرا شد، این دختر همان نوعروس غیب شده بود که داشتند تمام سوراخ سمبه های ده را پیش می گشتند، تازه به خودش آمد سرش را از شیشه تو می برد:

  • کاکه، به این کوهستان و آدمایی که توش آرام گرفتن مه روحمم خبر نداره، که ای چطور از ماشین مه سردرآورده

سالار خان که از سنگینی ترسش خبر دارد، با صدایی که حالا کمی آرامتر است می گوید :

-باکت نباشه کاکه ؛ مه ای فرزند ناخلفه خوب می شناسم ؛ خطا از منه که حواسم به خانه و زندگیم نیست، برو که خدا نگه دارت باشه، کمی حواس جمع برو، ای کوهستان جز شیر خانه گرگ و شغالم هس، مردای زیادی از دههای دوروبر بردن ، خیلیارم کشتن ،  نامردا ناغافل سر می رسن

نارین خودش را جمع می کند تا تنش به ادریس نخورد، نمی داند از سرما می لرزد یا از کشیده ای که خون دوانده بود توی صورتش ، یا از غضبی که با چشمهای پدرش بیگانه بود ، یا همه ی آنها ، نمی داند اما همه ی وجودش میل به یله شدن روی شانه هایی پدرش داشت، هیچ وقت این دستهای پینه بسته که  اینطور حلقه شده بودند در هم بلد نبودند روی صورت کسی فرود بیایند ، چه برسد به صورت دختری که دردانه اش بود،ادریس ماشینش را در سمت مخالف می راند و راننده ی ماشین که هنوز در بهت است لگدی به لاستیکهایش که از سرما کمی کم باد شده اند می زند و آواز محلی کهنی که بریده بریده از بین دندانهایش بیرون می دهد در سرمای ساکن دره می ماسد، بر میگردد و به نیسان آبی رنگ که مثل ماشین اسباب بازی  تن خاکی رنگ جاده را بالا می رود نگاه می کند و به تصویری که مدتها توی ذهنش باقی خواهد ماند فکر کرد ، نوعروسی وسط گوسفندهای گری گرفته ولاغرش  و بعد می رود توی جاده ی اصلی .

سالار خان در دولته ی چوبی را هل می دهد و نارین را می کشد توی خانه ، حنیفه با چشمهای متورمش می دود جلوی در و بچه ها ، خواهر و برادرهای نارین از ترس کز می کنند گوشه اتاق ، دستهای سالارخان هنوز بین زدن و نزدن تاب می خورد که حنیفه خودش را می اندازد روی تن زار ونزار نارین که سرما و خستگی بی تابش کرده :

-نزن مرد ،  خانت خراب شه ای دختر از آب چشمم صاف تره ، چه گناهی کرده ، نمی خواد شوهر کنه

     -نمی خواد شوهر کنه، یا می خواد منه بکنه مسخره ی اهل آبادی، مه کدخدای ای دهم دیگه هیچکه تره برام خورد نمی کنه ، هیچکی حرفمه قبول نمی کنه ، میگن ای که دخترش آدم حسابش نکرد وای به حال بقیه

سالار خان دست به کمر می برد و لا اله الا اللهی از سر غیظ می گوید و به دختر کاک عباد فکر می کند که همین تازگی ها با وساطت او برگشته بود سرخانه و زندگیش و از سالارخان پرسیده بود : اگه نارین جای مه بود با ای چشمای کبود و ورم کرده باز می فرستادیش خانه ی مردش و سالار خان گفته بود" آره" و او بی هیچ حرفی رفته بود.

حنیفه بی اعتنا به ادریس که توی حیاط ایستاده داد می زند :

-تو خودت ادریسو نمی شناسی ، همیشه ی خدا دستش رو مادر و خواهرای طفل معصومش بلنده

سالار خان دست به پیشانی اش می گیرد ، به سایه ی ادریس که توی آفتاب نزدیک ظهر کوتاهتر از خودش شده نگاه می کند:

-مه قول دادم زن ، نمی فهمی صدای یاسین کاکم بلند بود که ازم قول گرفت، دستش از خاک بیرونه که یه دانه پسرش هنوز سروسامان نگرفته، اگه مه سرقولم نباشم که تو ای ده سنگ رو سنگ بند نمی شه

زندگیهای زیادی هنوز بند حرفهایش بودند، اگر اسیر زنجه موره های زنش و نگاه قندیل بسته ی نارین می شد نمی توانست زیر نگاه اهل ده تاب بیاورد ، هرچند ته دلش به این وصلت راضی نبود و دل خوشی از کاروکاسبی و رفتار ادریس نداشت و کاش که اسفندیار برادرش زنده بود تا جای اهل ده طرف حسابش می شد ، اصلا می گفت دخترش کج سلیقه و دست وپاچلفتی است و می خواهد بگذارد وردل خودش بترشد، اما حالا که طرف حسابش نبود نمی شد قولش را بشکند.

سالار خان ادریس را که هنوز با چوخه ی[5] سفید دامادی اش توی حیاط ایستاده صدا می زند، خیلی از دخترهای ده به هوای  قدوبالای بلندوخانه ی تازه ساز و آجرنمای ادریس از خانه ی خشت وگلشان دل بریده بودند و دلشان می خواست جای نارین بودند ، اما نارین که می دانست آجربه آجر این خانه با پول قاچاق گازوییل و نفت توی این سرسیاه زمستان و بی آذوقگی مردم روی هم بند شده راضی نبود حتی یک لحظه زیر سقف آن خانه نفس بکشد، نارینی که کبودی صورت گلاره و نشمین ،خواهرهای ادریس را بارها دیده بود، حالش از سرخاب، سفیداب ولباس عروسی که ادریس از سلیمانیه برایش آورده بود بهم می خورد. دوست داشت روی همین  قالی تکاب نخ نما شده ی جلوی درشان بخوابد تا اینکه توی لحاف ترمه  و نازبالش مخمل خانه ی ادریس.

-چرا ماتت برده ادریس ، برو بساط عروسته راه بنداز .چندتا از زناره همرات بیار و دست زنته بگیر و ببر، دختر عقد کرده هر روزی که زیر سقف خانه ی باوه ش بمانه براشان عذر و تقصیر  داره، بیا برش دار ببر

صدای هق هق حنیفه بلند می شود ، طاقت نمی آورد و خودش را روی پاهای سالارخان می اندازد :

-مرد ای دختره می فرستی ولی جنازه شه برمیگردانی ، کینه ی ادریس شتریه ، از بچگی همیطور بود، الان سنگ روی یخ شده ، به خون نارین تشنه اس

-چه میگی ضعیفه،ادریس هرچقدرم جلب باشه ، ای دختر حلال همسرشه

صدای هلهله ودف از آن سوی ده می آید.زنها که دوباره لباسهای پلوخوریشان را تن کرده اندکف می زنند.هیچ کس درست نمی داند نارین کجا رفت و چطور برگشت اما همه از حالت نگاه ادریس می ترسند، کینه ی خانه کرده توی چشمهایش را خواهرهایش خوب می شناسند، ادریسی که صابونش به تن همه خورده بود.از دیگهای جلوی در خانه بخار مطبوعی بلند می شود ، لاشه ی گاوی که آفتاب نزده سربریده اند به درگاهی آویزان است . صدای کل کشیدن زنها می رسد تا حیاط آب و جارو نشده ی خانه سالار و حنیفه را با چشمهای قرمز و متورم می کشد تا پای پنجره. دوتا از زنها بازوی نارین را که زیر چارقد توری پولکی با نگاههای یخ زده اش به پایکوبی بی مسمای اهل ده نگاه می کند می گیرند و می آورندش کنار اسب و کمک می کنند سوار شود. اسب ابلق بی اراد ه ی سوارش کوچه های باریک و سنگ چین ده را تا خانه ی ادریس دنبال می کند، عروس را می برند توی خانه و حنیفه با بغض دلمه بسته توی گلویش پنجره را می بندد و زانوهایش را بغل می کند.

سالارخان لحاف چهل تکه ی کرسی را کنار می زند و جلیقه ی نمدی اش را می پوشد، به سفیدی چشمهای خیس حنیفه توی تاریکی نگاه می کند و بعد ناله ی کش دار در چوبی را در می آورد، بی اعتنا به زمزمه ی دورگه ی حنیفه که می پرسد این وقت شب کجا می رود. آسمان نارنجی برف نباریده را توی نگاهش نقاشی می کند، صدای زوزه ی گرگی از همان نزدیکی ها می آید، فانوس آویزان به گل میخ توی سینه ی دیوار گلی را برمیدارد و با چوب دستی راه خانه ی ادریس را چشم بسته می رود ، می داند نارین الان باید توی کدام اتاق باشد ، دورتا دور خانه را می گردد و تکیه می دهد به دیوار اتاقی که اثاثیه ی نارین را تویش چید ه اند ، انگشتهای زمختش سردی دیوار را تا زیر پوستش حس می کند ، دلش لک زده برای دست کشیدن به صورت لطیفش آن هم حالا که بیشتر از همیشه به نوازشش نیاز داشت،دستش را به دیوار می کشد و صورتش را می گذارد روی دیوار ، یاد گونه ی گل انداخته از سیلی نارین می افتد، انگشتش را گاز می گیرد و یک قطره اشک می افتد روی خاک نمور جلوی پایش، به تصویری که همیشه برای دست به دست دادن نارین توی ذهنش تجسم کرده بود فکر کرد، چشمهای گریان و لبهایی که می خندید، و اشک شوق خودش و دعایی که زیر لب زمزمه می کرد و آب و آیینه و قرآن، تمام چیزهایی که نقش برآب شده بود .

پلکهای تازه گرم شده ی سالار خان با صدای کوبیده شدن دیوانه وار در از هم باز می شود ، تا گیج و سردرگم بپرد توی حیاط ، حنیفه لته های طفلکی در را از گزند این ناشناس نجات داده:

-مامو ، توروخدا بیا ، ادریس داره نارینو می کشه

گلاره با سر و وضع بهم ریخته و چشمهای اشک آلود، ناشناسی است که اهل خانه را اول صبحی زابراه کرده ، حنیفه جارو را پرت می کند کناری  :

-بدو مرد ، بدو تا خانه خرابمان نکرده

سالار حنیفه را پشت در جا می گذارد :

-همینجا باش تا بیام ، پاته از در بیرون نمی ذاری ها

سالار خان راهی را که دیشب رفته بود برق آسا طی می کند ، پیش از گلاره در آهنی را هل می دهد و می رود توی خانه ، پاورچین پاورچین می رود، زن برادرش و نشمین گریان پشت در اتاق ایستاده اند ، صدای عربده ی ادریس تیک فراموش شده اش را یادش می اندازد ، گوشه ی پلکهایش می لرزد . در را هل می دهد ، هیچ کدامشان متوجه آمدنش نمی شوند ، نه نارین که با صورت کبود بین دیوار و دستهای بالا رفته ی ادریس تنها مانده و نه ادریس که پشتش به در است .اولین کشیده که فرود می آید چیزی توی وجود سالار فرو می ریزد، دیگر هیچ چیز نمی فهمد ، هجوم می برد سمت ادریس و شانه های پهنش را می گیرد و هلش می دهد سمت دیوار و ادریس که نمی فهمد چه اتفاقی افتاده تا به خودش بیاید مشت گره کرده ی سالار صورتش را می نوازد، ادریس مشت دیگر سالار را که بالا رفته توی هوا می گیرد و خم می کند سمت پایین، حالا دیگر توی چشمهای ادریس فقط یک حیوان درنده خانه کرده، سالار می فهمد که اگر بیشتر بماند ادریس حرمت این چارپاره استخوان را نگه نمی دارد و خوب از خجالتشان در می آید .

نارین که از ترس و درد هیچ اختیاری ندارد را بغل می زند و می رود بیرون، صورتش را می بوسد و مثل بچگی هایش سرش را تکیه می دهد به شانه اش ، نارین عطری که بوی پدرش را می دهد تا ته ریه هایش می برد و کشیده ای که روی صورتش فرود آمده بود را برای همیشه فراموش می کند .

نارین سر خم می کند و چند بابونه ی وحشی که توی سایه ی یک سنگ رویید ه اند را می چیند، گلها را می گذارد پرشالش و کوزه را تکیه می دهد به پهلویش، چند ماهی از آن روز سرد زمستانی می گذرد اما هنوز هم هروقت چشمش می افتد به خانه ی آجری که چشم انداز هر روز ه ی پنجره همیشه بازشان است، انگار چله ی زمستان باشد تنش می لرزد، هرچند ادریس دیگر زیر سقف آن خانه نیست، از همان موقع گم و گور شد ، هیچ کس نمی داند کجا و نارین هم دلش نمی خواهد بداند ، هروقت که ماشین آبی رنگی از سینه کش کوه بالا می آید تنش می لرزد، از همان موقع هم شلوغی ها بیشتر شد ، چند نفر از اهالی "کانی خووش" را کشته بودند که بیخ گوششان بود ، مردهای زیادی هم از دههای کناری سر به نیست شده بودند ، حزب دموکرات داشت قدرت می گرفت، نیرو جمع کرده بودند و مسلح بودند ، از مردم بزور آذوقه می گرفتند و خیلی از مردها را هم بزور می بردند، هر جا که می رفتند سعی می کردند افراد سرشناس روستا را با خودشان همراه کنند تا نیروی زیادی جمع کنند و اگر این افراد سرشناس تن نمی دادند، می کشتنشان تا با ارعاب و زور مردم را با خودشان همراه کنند .نارین می ترسید ،اگر شرشان از سر مردم کم می شد نه ترسی از  سرمای استخوان سوز و قحطی بود نه گرگهایی که هرشب زوزه شان را می شنید ، دلش تا ابد به  شانه های پدرش قرص بود .اما برای پدرش نگران بود، همه ی اهل ده قبولش داشتند خیلیها هم از دهات اطراف می شناختندش ، کافی بود پای دموکراتها به روستاییشان باز شود اولین نفری که اسمش را به زبان می آوردند پدرش خواهد بود و اولین کلمه ای که از دهان پدرش خارج می شود "نه "خواهد بود  و آنوقت... کوزه ی آب از دستش می افتد ، آب کوزه را زمین آفتاب خورده و باران ندیده می بلعد ، صدای شلیک گلوله می شنود ، می دود سمت کورراه ، از اینجا چیزی پیدا نیست ، باید خودش را برساند آن بالا تا قلبش از جا درنیامده.

مرد با هیکل تنومند و چهار شانه اش پشتش به مردهایی است که از ترس زبان بسته اند ، تکیه داده به کلاشنیکف نونوار و جلاخورده اش و پوتینش را گذاشته روی سپر سیمرغ آبی رنگی که توی سراشیبی پارک شده .

  • تا وقتی بگم سه، فرصت دارید بیاید سمت مقابل ، هرکی بیاد این ور یعنی با ماس و داره برای آزادی مردمش فداکاری می کنه و نور چشم ماست و هر کی بمانه اونور یعنی دشمن این مردمه و...

می چرخد سمت مردها که زیر سایه ی مردهای تفنگ بدست آب دهانشان را هم نمی توانند قورت بدهند و دستش را می کشد روی گردنش ، ماموستای ده با عصبانیت داد می زند:

-تو به فکر ای مردمی که ایطوری اسلحه روشان می کشی ، با گوله با ای مردم حرف می زنی ، با ای مردم محنت دیده

مرد عصبانی می شود و اسلحه اش را می گیرد سمت ماموستا :

-خفه میشی یا یکی از همی گوله هاره حرامت کنم

سالار زل می زند به چشمهایی که آخرین بار تویشان یک حیوان درنده بود:

-ها ادریس ، چته ، رفتی و حالا برگشتی و گرگ شدی به جان مردم ، او کشیده افاقه نکرد ، چه از جان ای بدبختا می خوای که هنوز رو گردشان جای شلاقه خاناس، بس کو ای بازیه

-او دفم بهت گفتم مامو که حسابمه باهات تصفیه می کنم ، هنوز خیلی ازم طلب داری تصفیه با تو بمانه آخر

ماموستا دست بردار نیست:

-هار شدی ادریس ، از خدا و پیغمر نمی ترسی

-مگه نگفتم خفه شو ماموستا

صدای شلیک گلوله آسمان آبی روستا را زخم می زند زنها و بچه ها که پشت درها کز کرده اند ضربانشان بالا می رود ، صدای گریه ی کودکی هزار بار توی کمرکش کوه تکرار می شود ، پشنگه های خون از سینه ی ماموستا می زند بیرون ، سالار خان با ناباوری به موجود غریبی نگاه می کند که روزی روی دامنش بزرگ شده بود ، مردها یکی یکی می روند سمت مقابل و  جنازه ی ماموستا وسالار خان را تنها می گذارند.

-حالا نوبت تونه سالار ، انتقام ادریس سخته ادریس یادش نمی ره او دختر گیس بریدت چطو سنگ رو یخش کرد ، سیلی تو هم یادش نمی ره

با لگد می زند به پهلوی سالار خان ، سالار خان از درد می افتد روی زمین ، نوک اسلحه را می گذارد روی پیشانی اش :

-حالا وقت انتقام

-ادریس ای مردم بیچاره ره فدای کینه ات نکو ، طرف مه تونم ، بذار اینا برن

-حساب ای مادرمرده ها جداس ،  حزب دموکرات حق داره ایناره بخاطر خیانتشان و کمک نکردن به برادراشان اعدام کنه، تونم باید بخاطر تمام کارایی که کردی

-مه چه بدی در حقت کردم بی وجدان ، مردی که رو زن دس بلند کنه مرد نیست

-خفه شو

با لگد می زند توی صورت سالارخان ، جوی باریکی از کنار لبهای سالار خان سر می خورد پایین ، سالار خان دوبار می نشیند و خون را پاک می کند.

ادریس سر بلند می کند، زنی با لباس سیاه دارد می دود سمتشان، پران دو لول توی دستهایش سنگینی می کند، خوب می شناسدش، قد بلند و قدمهای محکمش را خوب می شناسد، فقط او می تواند آنقدر سرنترسی داشته باشد و تنها او بود که غرورش را به لجن کشیده بود، نارین گلوله ای به سمت آسمان شلیک می کند و می آید جلو :

-آهای بی غیرت اسلحته غلاف کو ، تو جایی که مرد نیست اسلحه می کشی  جلوی ای موشای ترسو

-همونجا وایسا وگرنه یه گوله حرامت می کنم هنوز نوبت تو نشده، آسیاب به نوبت

-اگه جگر داری شلیک کو ، بمیرم و ای روزاره نبینم که مثل گرگ افتادی به جان مردمت بهتره

نارین یک گلوله ی دیگر شلیک می کند و می آید جلو و ادریس همانجا می ماند :

-گفتم نیا جلو وگرنه می کشمت

-مرگ از ای زندگی بهتره، بزن

گلوله ی سوم شلیک می شود و فاصله ی نارین وادریس کمتر، ادریس سرجایش می ایستد، مردها از خجالت نگاهشان را می دزدند، لوله های تفنگ درست روبروی هم هستند، ادریس زل می زند توی چشمهایی که هیچ نشانی از ترس ندارد، هیچ کس نمی فهمد گلوله ی چهارم از لوله ی کدام تفنگ بیرون می آید. نارین داد می زند:

-به خودتان بیاین ترسوا، مرگ از ای  بدتر

مردها سر بلند می کنند، همه دوربرشان را نگاه می کنند، یکی از مردهای تفنگ به دست ادریس با قنداق به شانه ی کاک  رئوف می زند، ادریس سرش را کمی می چرخاند، دوباره به چشمهای نارین زل نزده که نقش زمین می شود و اسلحه از دستش می افتد، سالار پاهای ادریس را محکم گرفته، نارین پایش را روی خرخره ادریس می گذارد و نوک اسلحه را می گذارد روی پیشانی اش.

مردها به خودشان می آیند، هر کسی به مرد تفنگ به دست کناری اش حمله می کند ، دیگر کسی از گلوله های سربی نمی ترسد ،صدای گلوله ها بین صخره های سنگی دست به دست می شود و زن و بچه ها می ریزند بیرون...

هدا حشمتیان

 

 

 

[1] : در زبان کردی به معنی عمو

[2] : شهری در غرب استان کرمانشاه که در تولید چاقو و ابزار آلات آهنی مشهور است.

[3] کوهی در غرب کشور

[4] اشاره به حزب دموکرات کردستان که با پیروزی انقلاب شروع به انجام تحرکات بر ضد انقلاب اسلامی  و عضوگیری علیه نظام کردند که در نهایت موفق به تصرف پاوه شدند که با پایمردی های شهید ایت شعبانی و شهید چمران و دیگر همرزمانشان توانستند این تصرف را بشکنند.

[5] لباس محلی مردانه که شامل ، پیراهن، شلوار و شال است

ارسال نظر