شعری از مجتبی احمدی

هزار پرسش بی‌پاسخ است هر زخمت (شگفتی در پنج پرده)

هزار پرسش بی‌پاسخ است هر زخمت (شگفتی در پنج پرده)
رندان تشنه لب (اشعار آیینی شاعران طنزپرداز)
شنبه ۱۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۰:۴۴
کد خبر :  ۴۰۶۳۸

 

یک.

زمین به وسعتِ هفت‌آسمان، شگفت‌آور

زمان درست شبیهِ مکان، شگفت‌آور

هنوز می‌رود این راه، سوی کرب و بلا

و باز می‌رسد آن کاروان، شگفت‌آور

غبارِ دشمنیِ دشمنان، ملال‌انگیز

نسیمِ دوستیِ دوستان، شگفت‌آور

چه قصه‌ای‌ست؛ زنان کوه، مردها دریا

چه ساحتی‌ست که پیر و جوان، شگفت‌آور

چه منظری‌ست که هر سمتِ آن پُر از عشق است

چه منبری‌ست که شرح و بیان، شگفت‌آور

چه روضه‌ای‌‌ست که آید از آب‌ها شیون

چه نوحه‌ای‌ست که آه و فغان، شگفت‌آور

«چه مستی است ندانم، که رو به ما آورد»

سلام ساقی ما! مهربان! شگفت‌آور!

ندیده ماهی از این دست، پیش از این خورشید

پس از تو نیست چنین آسمان، شگفت‌آور...

«هر آن‌که جانب اهل وفا نگه دارد

خداش در همه‌حال از بلا نگه دارد»

 

دو.

و ایستاد امام آن‌چنان که پیغمبر

و گفته‌اند که گفت آن‌چنان شگفت‌آور

که ترس، همهمۀ صنفِ دین‌فروشان شد

- چه خطبه‌ای‌ست که هر حرف آن، شگفت‌آور؟

بگو به طبل؛ بکوبد به سر، که می‌گویند

علی‌ست این‌که گشوده زبان، شگفت‌آور

و خیمه‌خیمۀ این کاروان «علی» دارد

همان بزرگ، همان حق، همان شگفت‌آور

«غلام نرگس مست تو تاج‌دارانند

خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند»

 

سه.

سلام، ای نفست نور! آبروی زمین!

سلام، ای شده با تو جهان، شگفت‌آور

تو کیستی که چه تن‌ها، فروتنانه، دلیر

سپرده‌اند به پای تو جان، شگفت‌آور

هزار پرسشِ بی‌پاسخ است هر زخمت

بپرس تا شود این امتحان، شگفت‌آور

نه موج بود و نه طوفان؛ صدا صدای تو بود

که از گلُوت چنین شد روان، شگفت‌آور:

بگو به آب؛ دو رکعت به خاک می‌افتیم

بگو به باد؛ بگوید اذان، شگفت‌آور

بگو به تیر؛ ببارد، بهار خواهد شد

بگو روان شود از هر کمان، شگفت‌آور

بگو به نیزه؛ مهیای آن سفر باشد

کنارِ هم‌سفری بی‌گمان شگفت‌آور

بگو به خیمه؛ گلستان شود، که سر زده‌اند

شکوفه‌های من از هر کران، شگفت‌آور

بگو به شمر؛ بیاید، که سخت دل‌تنگم

سنان بیاورد اینک سنان، شگفت‌آور

«چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش»

 

چهار.

غروب، سفرۀ سورِ شکم‌پرستان شد

که خونِ پاکِ تو گسترد خوان، شگفت‌آور

هزار چشم به‌دنبالِ پیکرت می‌گشت

به نیزه رفت سرت ناگهان، شگفت‌آور

نه باد بود و نه باران، صدا صدای تو بود

همان صدای رسا، جاودان، شگفت‌آور

خوشا تلاوت و تفسیرِ توأمان بر نی

سر و زبان تو شد هم‌زمان شگفت‌آور

به روی نیزه سرت آیتی‌ست، ای قرآن!

اگرچه سنگ ببارد؛ بخوان شگفت‌آور!

«سرِ ارادتِ ما وآستان حضرتِ دوست

که هرچه بر سرِ ما می‌رود ارادت اوست»

 

پنج.

بسی زنیم به یادت دکان، شگفت‌آور!

بسی خوریم به نامِ تو نان، شگفت‌آور!

ارسال نظر