داستان طنزی از مهدی فرج‌اللهی

ترافیک سنگین در سبد صادرات غیر نفتی

ترافیک سنگین در سبد صادرات غیر نفتی
داستان طنز
پنجشنبه ۰۹ آبان ۱۳۹۸ - ۱۹:۵۳
کد خبر :  ۴۱۵۷۹

 

 

با این‌که پنجره بسته بود، اما باز صدای بوق­‌های مقطع و ممتد اتوموبیل‌ها  شنیده می‌­شد. رادیو خواست حال و هوا‌ اتاق عوض شود، دست برد پیچش را باز کرد. اخبار داشت از وضعیت ترافیک می­‌گفت:

 

 - خیابان جلال آل احمد از پل آزمایش تا پل مدیریت ترافیک سنگین است.

- اتوبان شهید همت در مسیر غرب به شرق از خروجی شهید دکتر چمران تا پل شهید عباسپور ترافیک سنگین است.

- ترافیک در خیابان شریعتی و اتوبان شهید مدرس  نیز سنگین است.

- و ... .

 

اخبار نام تمامی خیابان‌هایی را که در آن‌ها ترافیک سنگین بود؛ آورد. صندلی جلوتر آمد و به رادیو گفت: جالب است ترافیک سنگین یاد مشاهیر را زنده نگه می‌دارد. چه خوب می‌­شد اگر شرح حال موجزی از هر شخصیت برای آشنایی و اطلاع  بیشتر عموم تهیه کنید تا پس از قرائت خبر از آن استفاده شود. مثلاً بگویید: خیابان جلال آل احمد از پل آزمایش تا پل مدیریت ترافیک سنگین است. جلال آل احمد نویسنده و متفکر معاصر است. از جمله آثار وی می‌­توان مدیر مدرسه، غرب زدگی، سنگی بر گوری، زن زیادی و خسی در میقات را نام برد.

 

 کتابخانه گفت: اما خیلی از این کتاب‌ها دل‌خور هستند. مشاهیر ما بسیارند و خیابان‌ها اندک. دست بیشتر آن‌ها هم از این دنیا کوتاه شده است و نمی‌­توانند از حقشان دفاع کنند. پیشنهاد می­‌کنم نام خیابان‌ها نوبتی عوض شود. تا به همه این فرصت برسد. کتابخانه نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد: البته بیشتر مشاهیر، به غیر از عده­ معدودی راضی نیستند یادشان به قیمت تلف شدن وقت دیگران زنده بماند.

ساعت به خودش نگاهی کرد و گفت: مردم می­‌توانند در ترافیک کتاب بخوانند تا وقتشان تلف نشود.

 کتابخانه گفت: قبول، اما باید فکری اساسی کرد تا اوضاع به گونه‌­ای نشود که مردم ساعت را از دستانشان باز کنند و کلا به فراموشی سپرده شوی. تازه اگر بدون برنامه نام خیابان‌ها عوض شود مشکل دیگری هم پیش می­‌آید، پستچی هیچ‌وقت نمی‌­تواند نامه‌­اش را به مقصد برساند. فکر کنید روی پاکت، نشانی را این‌گونه نوشته باشند:

خیابان فلان ( بَهمان سابق( بَهمِدان اسبق(و...))) – کوچه کاکتوس ( گلایل سابق (نسترن اسبق(و...)))-  پلاک 125/74  ( 1/35 سابق، بعد از عقب نشینی( 24 قبل از عقب نشینی)))

 

چراغ مطالعه هر چقدر با خودش وَر رفت روشن نشد. همانطور خاموش‌خاموش گفت: اسم بیست نفر را روی یک خیابان یا اتوبان می‌گذاریم و چهار راه به چهار راه یا وجب به وجب اسم خیابان را عوض می‌کنیم یا جدولی تهیه می­‌کنیم و به صورت چرخشی طبق زمانبندی مشخص اسامی خیابان‌ها عوض شود. جدول را هم در اختیار مردم، ارگانها و سازمانها مخصوصاً اداره­ پست قرار می­‌دهیم. این طوری همه از بلا تکلیفی در می‌­آیند و حقی هم از کسی ضایع نمی‌­شود. مشکل اداره­ پست هم حل می‌­شود. چراغ مطالعه به کتابخانه گفت: زحمت تهیه فهرست مشاهیر و بزرگان را شما باید بکشید.

 کتابخانه پاسخ داد: زحمتی ندارد. فهرست آماده است.

 صندلی گفت: باید بی­ معطلی دست به کار شد... که تلفن زنگ خورد. تلفن رشته­ کلام را در دست گرفت: نمی‌شود که هر اسمی روی خیابان‌ها بیاید. باید اسامی بررسی شود. خودتان می‌برید و می‌دوزید! کتابخانه اسامی را یک به یک از فهرست می­‌خواند، بررسی می­‌کنیم و چراغ مطالعه هم حساب اسامی مورد تایید را داشته باشد.

 

کتابخانه یکی یکی اسم‌ها را می­‌خواند: فلان، بَهمان، بَهمِدان و ...  .

تلفن هم نظرش را می­‌گفت:  این نه ، این یکی حتماً، نه نه اصلاً ، و... .

 

اسامی تمام شد. همه به چراغ مطالعه نگاه کردند تا نتیجه بررسی را اعلام کند. چراغ مطالعه با خوشحالی گفت: مشکل حل شد. اسامی تایید شده همین حالا هر کدام روی خیابانی هستند جز تعداد معدودی که آن‌ها هم بیشتر مشاهیر محلی­‌اند و در شهرهای دیگر خیابانی دارند.

صندلی جلوتر آمد و گفت: خدا را شکر این مشکل هم برطرف شد. باید همان شرح­‌ حال­هایی که اول گفتم تهیه شود و در اختیار گوینده­ اخبار قرار گیرد. حالا که ما توانسته‌­ایم لااقل در ایجاد ترافیک سنگین به خود کفایی برسیم وقت آن است که شگردهایش را اختیار دیگر کشور­ها بگذاریم و ترافیک سنگینمان را در سبد صادرات غیر نفتی قرار دهیم. شگردهایی چون: کاشت و پرورش دست انداز در خیابان، تزریق وسایل نقلیه­ یک‌بار مصرف و بعضاً بی‌مصرف به ناوگان حمل و نقل عمومی،‌ وادار کردن چراغ‌های راهنمایی هوشمند به لودگی، احداث دائمی رو­گذر زیر­گذر، میان گذر، پل و... به نحوی که همیشه در منطقه‌­ای کارگران مشغول به کار باشند.

اما هرچقدر که دنبال سبد صادرات غیر نفتی گشتند پیدا نشد. زیر میز را نگاه کردند. پشت قفسه‌ها و هر کجا که فکرش را بکنید. گشتند اما انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. تا این‌که از زیر کابینت‌های آبدارخانه صدایی آمد: من در خدمتم.

صندلی گفت: قایم باشک بازی می­‌کنی؟ برای چی رفتی زیر کابینت؟ زود بیا بیرون.

سبد بیرون آمد و گفت البته من سبد صادرات غیر نفتی نیستم، سبد سیب زمینی پیازم. سبد، سبد است. من در خدمتتان هستم.

سبد ظرف‌شویی که این صحنه را دید خودش را وسط انداخت و گفت: سبد، سبد است اما جنس هم مهم است. من فلزی­‌ام و شما پلاستیکی هستی و چون پلاستیک از مشتقات نفت است درست نیست سبد صادرات غیر نفتی بشوی.

سبد رخت چرک هم که پلاستیکی بود پشت سر سبد سیب زمینی  و پیاز در­آمد و گفت: پلاستیک باشد! در ضمن ما به شما در ظرف‌شویی بیشتر احتیاج داریم.

ماشین لباس شویی به سبد رخت چرک گفت: فکرش را هم نکن جای شما هم کسی را نداریم بگذاریم.

تلفن دوباره وارد بحث شد و گفت: ساکت! چه خبر شده؟ به شما چه که سبد کجاست؟ مگر دست شما بوده که حالا دارید دنبالش می­‌گردید؟ جای سبد صادرات غیر نفتی هم از همان سبد سیب زمینی و پیاز استفاده کنید. ترافیک را هم با همان صادر کنید.

صندلی نفس راحتی کشید. سبد سیب زمینی و پیاز را صدا کرد. سبد سیب زمینی و پیاز با خوشحالی رو به بقیه سبد­ها کرد و گفت: با اجازه­ رفقا ما که رفتیم آسیا. بعد رو کرد به صندلی و گفت: سیب زمینی‌ها و پیاز‌ها را چه کنم؟

صندلی گفت: آنها را بریز توی سبد رخت چرک.

سبد رخت چرک گفت: رخت چرک‌ها را چه کنم؟

صندلی گفت: بریزشان توی سبد ظرف شویی.

سبد ظرف‌شویی گفت: ظرف­‌ها را چه کنم؟

صندلی گفت: آنها را بگذار توی یکی از قفسه‌های کتابخانه.

کتابخانه گفت : کتاب‌های آن قفسه را چه کنم؟

صندلی گفت: آنها را هم بگذار روی سر من.

این­طور شد که سیب زمینی و پیاز را ریختند توی سبد رخت چرک. رخت چرک را ریختند توی سبد ظرف‌شویی. ظرف­‌ها را گذاشتند توی کتابخانه و کتاب­‌ها را گذاشتند روی صندلی، بعد هر کاری کردند ترافیک سنگین توی سبد سیب زمینی و پیاز جا نشد.

ارسال نظر