قصه نویس در ژانر جنگ هر چند در همان اوانِ شروع جنگ تحمیلی در بخش هایی از جراید و حوزه ادبیات از خود چهره نمایی، کرده است ولی با توجه به سطح ادبیاتِ جهانی، نویسندگانِ نامدار و چیره دستِ ایران - به هر دلیلی که پرداختن به آن در این مقاله جایی ندارد- در این زمینه نخواستند و با نتوانستند داستان نویسی کنند و رمانی ماندگار و ارزشمند، هم سنگ و هم طراز با عمق فاجعه ی هولناکِ جنگ پدیدار آورند.
ناگفته نماند در بخش خاطره نویسی از حوادثِ جنگ شهرها، حداقل، آثاری در خور اعتنا و قابل قبول از حیث ساختار اصول خاطره نگاری به رشته ی تحریر در آمده و اغلبِ این نوع نوشتار بیشتر به صورت روایتگر جنگ و خاطره نویس، یعنی در قالب نوشته ای دو نفره، خاطرات به نگارش در آمده است. چنانچه سخن نگارنده را مبالغه تصور نکنید تعداد زیادی از قصه ها و داستان های مربوط به اتفاقات سال های جنگ، اکثراً از سوی نویسندگانی نوشته شده است که صاحب قلم شخصاً در فضا و حال و هوای جنگ حضور نداشته اند، بلکه صحنه پردازی ها و ترسیم حادثه ها و خلق شخصیت ها، مونتاژی از جریاناتِ دیداری فیلم های سینمایی، مستنداتِ جنگی و یا نوشتاری در روزنامه ها و کتاب های قصه در زمینه ی جنگ با در هم آمیختگی عناصری برخاسته از جهان ذهنی و تخیلات نویسندگان است- به همین دلیل این نوع از قصه های جنگی، صفیر گلوله ها، ترکش خمپاره ها، غرشِ ویرانگر موشک ها و شکستن دیوار صورتی هواپیمای آن ها، با واقعیت های دلخراش و دهشتناک جنگ هم نوایی ندارند و نمی توانند ترس و نفرت و انزجار و بی رحمی وحشیانه ی دشمن را آن طوری که شایسته و بایسته ی دوران جنگ است در ذهن خواننده القا نمایند.
قطع و یقین نویسندگانی که تجربه ی مستقیم جنگ را با تن و بدن و واکنش های روح و روان لمس نکرده اند. قدم گذاشتنِ این تیپ از نویسندگان خیال پرداز، فقط قصه نویسی است و هرگز نوشته های هیجان انگیز آنان دارو و درمانی برای التیام جنگ زدگان و یا آیندگانی که ممکن است دوباره و چندباره در آتش سوزان و لهیب کشنده ی جنگ دیگری گرفتار شوند، تأثیر نمی گذارد! بگذریم.
اخیراً و به طور نسبتاً دقیق، تابستان سال 1395 داستان نویسی چهل ساله (متولد 1354) با نوشتن داستانی از دوران جنگ و عبور سربازانِ عراقی از مرز و استقرار تعدادی از نظامیان در یکی از پاسگاه های مرزی جنوب کشور کوشیده است تا از طریق نشان دادن ایذا و آزار چند سرباز عراقی که به دلیل رفت و آمدهای مرزی خانوارهای مرزنشین بین ایران و عراق و نیز روابط فامیلی های نسبی که با مرزنشینان دارند و همچنین دست و پا شکسته هم با زبان محاوره ای فارسی آشنا هستند، ددمنشی مهاجمین به کشور در این روستای مرزی را ترسیم کند و در نهایت با شعله ور کردن آتش کینه و برانگیخته شدنِ حسِ انتقام از متجاوزین، دختربچه ها به کمک و دستیاریِ ابراهیم پسرجوانی که از گله ی پدربزرگش مراقبت می کند، با پیاده کردنِ نقشه ای کاملاً ساده مقر نظامیان عراقی را درست مقابل مدرسه ای که حالا تعطیل شده است، با مواد منفجره ی جاسازی شده در کوزه ی آب، تخریب کنند. در این انفجار قطعاً تعدادی از سربازهای متجاوز عراقی همراه با سرگروهبان و فرمانده ی پاسگاه زخمی و به هلاکت می رسند.
ماجرای داستان در هفت طرح آغاز و به پایان می رسد. نویسنده ی داستان جناب "ساسان ناطق" با توجه به کمی سن و سالش در زمان وقوع جنگ و خاتمه ی آن، یک پسربچه ی نوجوان بیش نبوده است. آغاز جنگ 5 ساله و در پایان جنگ 13 ساله است با چنین سن کمی، قدر مسلم شخصاً در مکان و زمانِ شکل گیری تصرف دهکده حضور نداشته است. پس آنچه را نویسنده به تصویر کشانده ماجرایی است که احتمالاً طرح آن را از زبان کسانی شنیده است یا این که فضای قصه زاییده ی تخیل قصه نویس است به هر حال منشأ داستان هر چه باشد نویسنده ساختار و روال طبیعی اوضاع جنگ را نتوانسته است در داستان انعکاس دهد. از سوی دیگر، عنوان داستان "قوش" نماد و سمبلی در رابطه با جنگ را تداعی نمی کند و در مرکزیت قصه هم جنبه ی محوری ندارد. البته در اصل داستان این پرنده ی شکارگر، با نام عقاب در صحنه پردازی آقای نویسنده آمده است. پرنده ای در ردیف سایر حیواناتی که به اقتضای قصه، نویسنده نامی از آنها را به میان آورده است مانند: "سگ" "قورباغه" "پروانه" "بز زنگوله دار" "مارمولک" "گوسفند نذری" "کلاغ" "اردک" و ... بنابراین از آنجایی که عقاب یا به گفته ی پدربزرگ، قوش در این قصه ی خطی با روایت ساده ی رئالیستی آن، بار سمبلیکی بر دوش ندارد، صحیح تر آن بود نامِ داستان با توجه به واکنش دخترها، در مقابل آزار و اذیتی که سربازها هنگام مواجهه با شخصیت های قصه به اسامی "هانیه، راحله و زینب" از خود نشان می دهند به ویژه شخصیت منفور سرباز عراقی روی پشت بام مقر نظامیان به نام "نعمان" که برای به چنگ آوردنِ پول از سایر سربازها با تفنگ دوربین دار، با شرط بندی، کوزه ی آب دختربچه ها را که از چشمه با طی مسافتی، آب می آورند با شلیک گلوله می ترکاند. عنوانِ داستان باید طوری انتخاب می شد که نقش محوری و اصلیِ ماجراها در پیرامون این دخترانِ جسور و عاصی علیه ی متجاوزان عراقی جان مایه می گرفت!
نویسنده در همان سطرهای اول داستان با بیان سخنی از هانیه ناخواسته نتیجه ی نهایی داستان را بر ملا کرده است. "هانیه آهسته گفت: باید حقشون رو بذارم کف دستشون. راحله پرسید: چه جوری؟ - (هانیه) نمی دونم ولی نباید دست روی دست بزاریم" - ص 9- در پایان قصه باز هانیه است که مواد منفجره را با احتیاط بر می دارد و یکی یکی داخل کوزه می اندازد. تا هنگامی که زینب می خواهد کوزه ی ننه صالح را پر از آب کند و بعد کوزه ی پر آب را به سربازی که برای بردن این کوزه می آید برای عراقی های داخل مقر ببرد با انفجار کوزه به هدف خود برسد. این بار به جای پرکردن کوزه از آب، مواد منفجره را داخل کوزه بریزد و طبعاً در شرط بندی جدید نعمان با سربازهای داخل مقر و سربازان دسته ی دوم که نعمان را در شرط بندی اش به نوعی مورد تمسخر قرار می دهند. با شلیک گلوله به کوزه ها، مواد انفجاری داخل کوزه ننه صالح منفجر خواهد شد. هانیه تصمیم نهایی خود را گرفته است. بنابراین برای آن که نقشه اش به نتیجه قطعی برسد، زمانی که مواد منفجره را داخل کوزه می گذارد چون نمی داند آب روی این مواد چه تأثیری دارد موقع بیرون آمدن از خانه همراه راحله از عموصادق می پرسد: "اگر به مواد منفجره آب بخورد طوری می شه؟" وقتی که مطمئن می شود "اگر آب به مواد منفجره بخوره دیگه منفجر نمی شه" - ص 117- انگیزه ی ضربه زدن هانیه به عراقی های متجاوز را چنانچه نوعی حس وطن دوستی تصور نکنیم حداقل رنگی از کینه و انتقام به خاطر کشته شدن پدرش به دست این بیگانگان است. با توجه به این مؤلفه ها، نویسنده در انتخاب عنوان ِکتاب توجهی به این موضوع نداشته است. به این سطر از گفتگوی بین ابراهیم و هانیه دقت شود: " ابراهیم گفت: مطمئنی می خواهی این کار رو بکنی؟ هانیه یاد جنازه ی پدرش پای درخت کُنار افتاد. اشک جمع شد در کاسه ی چشمانش و سرش را تکان داد." - ص 123-
در مجموع "ساسان ناطق" در نوشتن داستان مشکلی ندارد. با عناصر قصه نویسی کاملاً آشناست. نثر وی ساده و سلیس است. خواننده ی جوان با میل و رغبت برای خوانش داستان جلو می رود. اما در داستانِ قوش، گره افکنی و در پایان بازکردن گره چندان قوی نیست. اسامی عربی سربازها برای خوانندگان فارسی زبان با وجودی که با نام های عربی رایج در زبان فارسی ناآشنا نیستند، در قصه خوش طنین نبوده و همین طور ترجمه عبارت ها و جمله ها از زبان عربی به زبان محاوره ای فارسی گوش نواز نیست. این نوع برگردان از زبانی به زبانی دیگر بیشتر به ترجمه کردن جملات انگلیسی زبان ها در عصر قاجاریه شباهت دارد. مانند بند زیر: "شما منو مسخره کرد؟ سرگروهبان خالد این جور وقت ها، بی خود سگ شد. اگر یک روز پاچه ی شما گرفت، آن وقت فهمید همه چی باید سر وقت انجام شد." - ص 62-
ضمناً باید یادآوری شود نویسنده در خلال داستان به مسائل مذهبی و باورهای دینی شخصیت های قصه، با توصیف و بیان نحوه ی نماز خواندن مادر هانیه، اذان گفتن خادم مسجد، بازداشتن مؤذن از وظیفه اش، توکل کردن به خدا و هر آنچه که مشیت الهی است، همان اتفاق رخ می دهد. هم چنان نذرکردن گوسفندی برای آمدن رزمندگان و نجات روستائیان از چنگال متجاوزین عراقی و ... همه و همه نشانه هایی از این نوع اعتقادات دینی ساکنان دهکده است.
از سوی دیگر، پس از انفجار مواد منفجره، و بیان نشانه هایی که دال بر ورود رزمندگان به سمت روستا و بع بع کردن گوسفند نذری، تداعی این مفهوم را به ذهن متبادر می کند که توکل داشتن به خواست خدا، قطعاً زمانی تأثیرگذار است که مردم برای رسیدن به هدف از تلاش و کوشش دست برندارند.
آخرین جمله ی پایان داستان را با هم مرور می کنیم: "صدای هور هور ماشین و جرجر شنی تانک آمد. ابراهیم سر چرخاند و پشت سرش را نگاه کرد ستونی از ماشین و تانک نزدیک می شد. خنده ای پهنای صورتش را پوشاند. دست گذاشت روی زمین و پا شد. دوید سمت گله، سبک بال و خندان، چنان که انگار پا روی ابرهای می گذارد صدای گوسفند نذری پیچید توی گوشش، بع بع ... بع" - ص 131-
حمید مولایی فر/ تیرماه 1395