داستان کوتاه دادعلی به قلم رقیه فرمانی

داستان کوتاه دادعلی به قلم رقیه فرمانی
غول مباشر که از دور نمایان شد، انگار زلزله ای همه را می تکاند . با آن لبهای خشک و قیافه های گرد گرفته و صورتهای سوخته،تقریبأ یک شکل شده بودند. پیرو جوان نداشت.زانوها،شانه ها و کمر همه می لرزید ......
شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۸
کد خبر :  ۱۳۶۷۹۰

دادعلی

 

(منتخب یازدهمین جشنواره داستان جوان سوره در بخش انقلاب)

غول مباشر که از دور نمایان شد، انگار زلزله ای همه را می تکاند . با آن لبهای خشک و قیافه های گرد گرفته و صورتهای سوخته،تقریبأ یک شکل شده بودند. پیرو جوان نداشت.زانوها،شانه ها و کمر همه می لرزید.  هراسان،  نگاهها به آن سمت ،تا ببینند، برای چه کاری آمده؟صدای  محکم و آمرانه اش که  در فضا پیچید،همه ی سوالات را روشن کرد": از قرار معلوم،دیروز تا حالا بازی کردین،وگرنه شخم زدن یه وجب زمین که اینهمه وخت نمی خواد. "نفس ها توی سینه حبس شد . دادعلی رنگ به رو نداشت،مهتاب. لبها و گونه هایش از خشکی و خستگی و ضعف می لرزید. دلش خالی بود. عرقی که بر پیشانی و بیخ گوش هایش نشسته بود،عرق خستگی نبود،بیشتر از آن عرق ضعف بود. حس می کرد تارو پود اندامهایش دارند از هم گسسته می شوند. . آنقدر  که توان تحمل آنها را نداشت و بی تأمل جواب داد::پا به پای این قاطرا ما هم داریم کار می کنیم. حال قاطرارو ببینید،اگر اونا توان  کشیدن خویش ها رو دارن،که ما هم داشته باشیم. بعد با دست به قاسم و رضابا آن لباسهای پوسیده و پیس،که نقشهای آنها از عرق و خاک محو شده بود  و افسار قاطرها را به دنبال خود می کشیدند اشاره کرد و گفت:"از بعد از ظهر اگر این دوتا بچه نبودن که افسارشونو بکشن،راه نمی رفتن. 

مباشر گوش دادعلی را گرفت و پایین کشید و بعد با کف دست محکم به پشت گردنش کوبید و گفت:"اگه اینجوری که تو میگی باشه، که باید الان زمین تو آبادی نمونده بود،همه شخم می شدن."

مش رحیم با آن موهای ژولیده و سر و وضع نامرتب و خشتک پاره شده این پاو آن پا می کرد که جلو برود،اما به چشمان رک زده ی قاسم و رضا که مثل چشمان موشی که توی تله گیر افتاده باشد،به مباشر نگاه می کردند،نگاهی انداخت  و زیر لب لااله الااللهی گفت وباز زیر لب گفت:کاش این دوتا بچه اینجا نبودن،وگرنه می دونستم چه جور جوابشونو بدم»از غیظ مشتها را درهم می فشرد و همانجا ایستاد..

 مباشر  شلّاقش را اگر به منظور یادآوری هم بود،مدام به پاچه ی شلوارش میزدودر حالیکه درجا قدم می زد تنه ی سنگین و گوشتالوی خود را روی پاهای کوتاهش می کشید،سپس دست برد واز ریش دادعلی که تارهای سفید به یکباره و زودتر از آنچه سنش نشان میداد ،دویده بود یک تار کند و با نیشخند گفت:"تو خونه آینه نداری که خودتو ببینی؟هان؟بیا ببین که پیر شدی جوون. این کرکری خوندنا واسه تو دیگه خیلی دیر شده.

 قرمزی  به چهره ی دادعلی دوید. دیگر بیشتر از آن تحمل نداشت.دل در سینه اش دل نبود،کوره بود. کوره ای از کینه.بزاق روی زبانش غلیظ و مانند صمغ سفتی به دهانش چسبیده بود .دست خسته و خاکی و ترک ترکش را شل کرد و یک سیلی به صورت مباشر خواباند وکمی که صبر کرد تا بزاقی که روی زبانش غلیظ شده ،کنار برود وبامیدآنکه بتواند دادش را از او بگیرد گفت::"خیلی بهت مزّه میده،وقتی نونت رو به خون مردم آغشته میکنی،نه؟آینه ندیدم. اما تو کندی و هم تو دیدی و هم من ،که من جای پدر توئم. چه  طور به خودت اجازه میدی حرمت بزرگ و کوچیکی کسی رو نگه نداری.  مابرده ی زیر دست شما شدیم و شما ارباب ما، زمینهایی که حق خودمونه ازمون تصرف کردین و مارو کردین حمّال و کارگر زمینای خودمون،گفتیم عیب نداره. رسم روزگاره، هرجور بچرخه،ماهم مجبوریم که بچرخیم، ولی دیگه نمی تونیم که برده ی زیر دست شما باشیم. مگه شما مسلمون نیستید. پیامبر ما برده داری رو برداشت. همه رو در مقابل هم یکسان قرار داد.سیاهها هم مث بقیه مردم در نظرش انسان بودن و با حقوق یکسان نسبت به بقیه.پس دیگه دلیل رفتارای شما چیه؟ دِ نامسلمونا!به پیر، به پیغمبر، داریم از صبح جون می کنیم، زمین زیاده و ازاین بیشتر رمقی برامون نمونده. رنگ و رومونو ببینید تا باور کنید."قیافه اش وقتیکه به دادعلی نگاه میکرد تماشایی بود،صورتش رنگ نیلی و رگهای توی پیشانی اش به کلفتی یک انگشت باد کرده بود. یکدفعه از جا ترقه شد، بی رحمانه شلّاقش را در هوا به گردش در آورد و بعد از آنکه به اندازه ی قدّ خود فضا را شکافت،به کمر او زد.بازهم بالا برد و باز هم زد و بعد درحالیکه گوشه ی لبش می لرزید،گفت:"این الدنگو ببرین"

 ابروی راست مباشر بی اختیار می پرید وبا صدایی که از خشم می لرزید و آب دهانش به همراه کلمات بیرون می زد ،گفت:"حالیتون می کنم، اینطور نمی شه. باید مث خودتون نانجیب بود. به صلّابه می کشمتون. هووم ...بلایی به سرتون بیارم که مرغان هوا به حالتون گریه کنن."

 خشم وجود همه را پر کرده بود،مشتها را گره کرده بودند و دندانها را به سختی روی هم می فشردند و دردل برای دادعلی می سوختند،از طرفی می دانستند،اگر کار زمینهای ارباب نباشد،آذوقه ی حیواناتشان که از زمینهای خود برداشت می کنند، کفاف آنها را نمی دهد ومی دانستند،هر کس با آنها در بیفتد،دیگر کارش تمام است. می دانستند،خانواده شان باید،فاتحه شان را بخوانند،بنابراین مش رحیم زبان به التماس باز کرد و گفت:"روی چشم قربان. تا غروب تمومش می کنیم. هر طوری که شده. دادعلی خام نیست،ولی خامی کرد قربان،شما به بزرگواری خودتون اونو ببخشید،خسته بود، چیزی گفت،شما ببخشید قربان."

بدون آنکه به حرف او توجهی شود،همراهانش رفتند و بازوی دادعلی را گرفتند و همین که خواستند او را بکشند،دادعلی به تکانی خود را از دست او رها کرد و گفت:مطمئن باشید،یه روز تقاص این همه ظلمی که به ما کردید رو پس می دید. ما هم خدایی داریم. آه زن و بچه های ما بالاخره یک روز گریبانگیرتون می شه.

مباشر بازهم به بازوی او چنگ انداخت و در حالی که به او سُکّی زد،گفت:"از کی تا حالا به دعای گربه سیاه بارون باریده؟ خفه شو، احمق .خفه شو." و با دهن کجی ادامه داد:«داد زن و بچه هامون»!هه؟ تو مگه گور داری تا کفن داشته باشی. اجاق کور! باید نون بر بشی تا بفئمی یه من ماست چقد کره داره."

لبهای قاسم و رضا تا به آن لحظه سنگین بر  هم نشسته بود،اما دیگر نمی شدبا تمام غیظی که در دلشان جاخوش کرده بود،رضا دل به دریا زد و پیش قدم شد و به صورت مباشر تف انداخت.عرق از توی پیشانیش شیار بسته بود و لغزیده بود روی قوزک دماغش.همین یک اقدام کافی بودتا قاسم هم جلو برود و در حالیکه  یک ضربه زد توی گوشش،گفت:سرنگون بشه این حکومت.مباشر !می خوای به چی برسی؟مباشر!  به خودت بیا و خودتو نجات بده. چرا هر چی هیچ نمی گیم،دست بردار نیستید. کاسه لیس! فکر کردی خودت کی هستی؟"

 دیگران هم خود را به دست «هرچه بادا باد»سپردند که اگر آتش است بگذار خشک و تری باقی نماند،همه بسوزند.به یک باره سمت مباشر یورش بردند و او را به باد کتک گرفتند.دوهمراه مباشر،با دستپاچگی هرکار میکردند،دیگر فایده نداشت،خشم و نفرت بر دلشان طغیان کرده بود و دیگر اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود.

 زودتر از آنچه فکرش را بکنی پاسگاه رسید و همه را با خود برد.به زور نیازی نبودخستگی آنچنان توان از آنها گرفته بود که به راحتی به دنبال آنها کشیده می شدند. باد داغ مثل هزاران گرگ گرسنه زوزه  می کشید و آنها را بدرقه می کرد. گام بر می داشتند و با هرقدم،مانند زندانی محکوم به مرگی که مرگش قطعی است ،اما فقط روز و ساعت آن را نمی داند،به آینده ی نامعلوم خود فکر می کردند و پیش می رفتند.

خورشید روز 22 بهمن که از افق سر زد،چهره ی تکیده و بی رنگ و روی آنها که داشتند رو به خانه های خود پیش می رفتند،در میان آبادی پیدا شد، اما بدون دادعلی...

 

رقیه فرمانی

ارسال نظر