(عَلیا حضرت)
(ملت ایران من صدای انقلاب شما را شنیدم ) بعد نود وبوقی رادیو درب داغان کبلایی با باتری که جمعه دیلاق از شهر آورده بود،راه افتاد. اولش خراب بود، بعد درستش کرد ،بعد باتری نداشت،
کبلایی حسن گفت :چه می گَه عَلیا حضرت؟
جمعه دیلاق گفت: انگاری بازهم می خوان به همه زمین بدن مثل او سالها ، ننه سربندش را مرتب کرد:
-اگه بِدن به او امام حسینی که قُفلِشه گرفتی هِی امسال برای ای یتیم مانده عروسی می کنم !!دخترت رو چشم من جا داره ولی باید یه چیزی باشه، دوتا یخدانی، یه فرشَ کهنی، چند تیکه پیت پرویی، تا سرو سامان بگیرن یا نه؟!
ومن حواسم رفت تو عروسیم با گلنسا، لباس سفید باید بپوشم ها ننه؟!
ننه خندید: اره جانکم عَلیا حضرت که قول زمینَ داده، کبلای حسن بغ می کند واخم می کند: حالا زمین کو ؟!دیگه زمینی نمانده!! همشَ بین مردم تقسیم کرد. ای ولی خان صاحب ملک چیز دیگهَ براش نمانده.َ ننه ذوق زده دکمه کتش را جابه جا کرد ورو به کبلای حسن گفت: همانا که مانده خوبَ ،ابرا نظرت چیه فردا بریم سر وقت فرهاد امنیه یه پولی بسرانیم دستش ،بگیم ما بزار اول صف.
جمعه دیلاق سیبل تاپ داد یه دانه از سیبلشه کند انداخت توآتش: به ای سبیل اگه بدن اونم سال خوشی بود رفت تمام شد.
یاد داستان رستم افتادم که کبلایی حسن برای ما می خواندش آخرش هم همیشه سهراب کشته می شد، منتظر سیمرغ بودیم شاید بیاد ای عروسی چله گرفتی من و گلنساَ جور کنه.
ننه گفت :امروز زمینَ بدن فردا می ریم شهر برایِ عقدشان، تو برار از جانب گلنسا بله بگو، من ای یتیم مانده!!
گلنسا لپش گل انداخته بود ،تو آتش دست بردم دستاشَ بگیرم گرمی اتش سوزاندم ننه هنی کشید روله حواست به کجاس سر بالا اوردم.
- باید به فکر اتاق بیفتم ننه!!
گفت: پولت کجاست؟! روله هی ای یه اتاقَ بسمانه دیگه!! منم شو یه گوشی سرمَ زمین میزارم .
کبلایی حسن اخم تو هم کرد. من سرم راپایین انداختم .او گفت: فردا به فرهاد امنیه چی می گم ما را بزار اول صف، جمعه دیلاق شیشکی کشید :
ـ تا خودش واول تغار شکمش هست چه به تو می ماسه کِلای!؟!
من داشتم گلنساَ از اسب پیاد ه می کردم صدای دهل هنوز تو گوشم بود ننه سقلمه ام زد :کلای ابرا با توَ یتیم مانده؟!
کبلایی چشم گرداند سیبل تاب داد :ها می گم ای فرهاد امنیه چکار داره هر رو زدو ر وبر مدرسه می پلکه .لب تر کردم :
-نمیدانم با ای اقا معلم شهریَ چپ افتاده می گن.ای اقا معلم با از ما بهتران سَرو سِر داره می گن برا یکی کار می کنه که می خواد بابای عَلیا حضرتَ بسوزانَ .ننه انگشت گاز گرفت، جمعه دیلاق سر تکان داد.وگفت:
- می گن اسمش خمینیه می گن میخوان دارو دسته علیا حضرته درو بکنه. کبلای متفکر گفت: تا وقتی زمینا بدن خدا کنه اتفاقی نیفته عروسی ای دوتا جوان سر بگیره.
دست گلنساَ را گرفتم واز اسب پیاده کردم گرم بود مثل گرمای نان ساجی، دو روز است مثل سگ پاسوخته دنبال فرهاد امنیه چی هستم ،ننه دوتا خیک روغن داده تا سر حرف بیاید اما حرفی نزده، فرهاد فقط میگه :
-اری به زودی به امید خدا عَلیا حضرت زمین میده!!.
دیروز فرهاد گوشم را پیچاند :
-مواظب ای معلمَ باشی تو اول صفی!!
دو روزَ از بالای پستوی سر در مدرسه، مواظب اقا معلم هستم ،امروز عین جن آمد بالای سرم ،مچم راگرفت لبخند زد: گرسنته بیا نهار خانومم ابگوشت بار گذاشته.
خودم را عقب می کشم :نه نه نمی شه آقا به خدا نمی شه!!
لبخند می زند:-
چرا بیا غذا حاضره؟!
خجالت می کشم می گم ننه گفت : نان که خوردی نباید نمکدان بشکنی دعای او سفره کورت می کنه!! ابروش می رود بالا کنارم می نشیند ،دستش به وضو است، می گه :
-اسمت چی بود جوان ؟خجالت می کشم لبم می زنم :
- یتیم مانده
میخندد. اسمت همینَ دست می کشم به چند تال سیبیلم ، همانهاکه ده سال است پشت لبم است وزیاد کم نمیشود .می گویم:
- ننه بس که گفته همه مردم ابادی میگن. دست می کشد توپشتم
-سجلت چی هستی؟ می گویم:
- روح الله می خندد
- اسم به ای قشنگی مثل اسم ...ونگام می کند بیا بریم نهار نان من نمک ندارد ،مرد بیا !!می روم سر چاه خجالت می کشم اب می ریزد دست بشویم لباسهامم با دست خیس می تکانم ،دستم را خیس می برم تو سرم، موهام را کج تر می کنم اولین بار است می روم خانه معلم خود فرهاد امنیه چی گفت:
- نزدیک بشو!! نگفت ابگوشت نخور! آقا معلم اتاقش اعیانی است، فرش نرم زیرش است نه مثل فرشه ننه خرسک ،تو اتاقش لاله پایه بلندی هست وپر سر رفه ها کتاب گذاشته ،می گوید: سواد داری ؟می گویم :
-نه می خوام عروسی کنم با گلنسای کبلایی حسن!! ابروش می پرد بالا:
- به سلامتی. لبخند می زند دست می کشید تو پشتم مور مور میشوم.میگوید:
- دو روزه اون بالا از گشنگی مردی!! خجالت می کشم، لبم را می گزم ،می گوید:
- از این به بعد بیا پیش خودم. بوی آبگوشت هوش از سرم می برد .فرهاد امنیه چی یادم می رود، دلم نمی آید آبگوشت بخورم نان ونمک اآقا معلم!! می گوید:
- بخور دیگه! لب نمی زنم
- بخور پسرم
نگاش می کنم، کسی تاحالا به من نگفته پسرم ،سن اقاجانم باید باشد، اشک می زند تو چشمم زود می گیرمش می گویم: نان و نمکتان! فرهاد امنیه چی، فرهاد امنیه چی؟! می خوام با گلنسا عروسی کنم .بزارمش کول اسب کدخدا ،روز عروسی با ساز ودهل، قرار ه عَلیا حضرت وفرهاد امنیه چی زمین به ما بِدن عروسی کنیم .گفت:( بگم شما چکار می کنید ،نان ونکمتان.......
اول گیج گیج نگاهم می کند ،دست به سیبل می کشد بعد می خندد می گوید: اول آبگوشت بخوربعددر موردش حرف میزنیم .!!
به دلم بد می آید، آقا ساکت می شود ،دست می کشد به چشمهاش دستم را فشار می دهد ومی گوید: کاش علیا حضرتت کمی قدر شماو نان ونمک ای ملت جلو چشمش بود .کاش قدر شماها رو میدونست می بوسدم
- بخور نترس بچه ،برو پسرم عیب نداره به فرهادم بگو من چیکار می کردم.
دست می برم تو سفره بسم الله که می گویم همراهم می شود نگاش می کنم ومی گویم :
- اقا چرا با عَلیا حضرت در افتادی او که می خواد زمین بده!! فرهاد امنیه چی دوتا خیک روغن برده تا زمینا را به ما بده. چهرش سرخ ، دست از خوردن می کشد زل زل می زند تو چشمام نگاش می کنم
- کی گفته زمین میده؟
- خودش تو رادیو گفت .صدای انقلاب شنیدم، هرچی دارم مال ملته نگاهم می کند رویش را می کند به دیوار دستش را می گذارد تو دستم
-من کمکت می کنم به گلنسات برسی. فرهاد دروغ میگهِ !!
دستم می لرزد غذا کوفتم می شود
- خیک روغن ننم پس چه؟ خرج سالمان بود. می گوید
- لا الله الی....غذاتو بخور!!
بو ابگوشت دیگر به دماغم نمی آید، نمی خورد، بلند می شود، می ایستد به نماز .
دستش خوب حرکت نمی کند یه هفته پیش پسر جمعه دیلاق را از تو رود خانه آورد بالا ،دستش زخمی شد اما نرفت شهر برف وبوران بود ماند پیش روستاییها رو می کند به من که عین عزیز مرده زل زده ام به غذامی گویم:
- په عروسی من چه گلنساء ، دهل، نگاهم می کند
- ببین آقا روح الله!؟چه قشنگ می گوید من آقام یعنی؟ می گویم:
- زمین نمیدن می خندد نه نمیدن، اون منظور ش یه چیز دیگس مردم ازدستش خسته شدن دارن توشهر تظاهرات می کنن که اون از ایران بره اوهم گفته :(من شنیدم تظاهرات کردید)
- برای ریس تو تظاهرت می کنند. سکوت می کند
- هم اسم توهستش روح الله ،نه ریس من نیست یکی مثل من وتو، دل سوختس اما کلاه سرش نرفته داره کمکمون می کنه .
می گویم:
- عروسی من پَر؟ عکس ریست را داری ؟
می گوید: عمامه دارد ،مهربان است ،اما نشانم نمی دهد می گوید ان شالله جور می شه
شب می روم خانه، جرات نمی کنم به ننه بگویم خیک روغن پریده، گلنساء پریده ،عروسی وزمین بریده.شاید دروغ بگوید فرهاد امنیه چی زورش بیشتر است.
فردا وپس فردا خبری از امنیه چی نمی شود وقتی می آیدگوشم را می پیچاند می گویم:
- من نان ونمک خوردم ،چیزی هم ندیدم، همه اش نماز خواند گفت عَلیاحضرت زمین نمی دهد ،ریس هم ندارد، فقط یکی هست کلاه سرش مثل من نمی رود ،خیک روغن بدهد فرهاد امنیه چی، آخونده عمامه دارد.
امنیه چی لگدم می زند .می افتم.
***
دستم شکسته یک ماه است از همان روزی که آقا معلم را بردند، تو برف وبوران، امنیه چی ودوتا کت شلواری.
من نان ونمک خوردم کبلایی حسن با پولی که اقا معلم برای من گذاشته بود گلنسا را داد به من، عروسی نگرفتم دهل نیاوردم من نان ونمک خورده بودم ،بردنش شهر. رفتم اتاقش را زیر ورو کردم، عکس ریسش را پیدا کردم همانی که کلاه سرش نرفته بود نورانی بود عمامه سرش داشت فردا می روم شهر باید این آدم را پیدا کنم دیگر گول فرهاد را نمی خورم باید آقا معلم را پیدا کنم نان ونمکش کورم نکرد چشمم درست شد،باید نگذارم کلاه سرم برود ,عَلیا حضرت زمین نداد فرهاد خیک روغن را هم برد.
ناهید قادری حاجی آبادی
"پازوک "
شیله اش را محکم تر، دور گردنش بست . بقچه لباس را در آغوش فشرد ، بوی عطر محمدی که از لباسها
می آمد دلش را به درد آورد.
قدمی تا شط مانده بود، صدای پازوک پایین در فضای ساکت لب شط گم شد، لب شط، رمقش را بردند.
نشست ، دستش را در آب فرو برد، به انگشتر و پازوکش چشم دوخت باید به آب می سپردشان.
لباسها را دانه دانه جدا کرد،
صدای نی انبونه و تیمپو همه جا را گرفته بود، لباسها را به آب سپرد ، روز عقدش بود نه با قاسم با شبیرو !!
قاسم رفت و خبری از او نیست ، صدای مادرش بود که در سرش پیچید:
تا کی می خواهی منتظربمانی ، قاسم مفقود شده ، لباساشو بسپار به شط دلت آرام می گیره ، دیگه منتظر نمون
اشکش را گرفت، انگشتر و پازوک را جدا کرد، هدیه های قاسم بود روز جشن نامزدی به آب سپردشان صدای جرینگ ، جرینگ ، پازوک با کف شط دلش را به درد آورد.
بی اختیار به شبیرو چشم دوخت، سرش را چرخاند کف شط نگریست ، انگشتر و پازوک با سماجت به شاخه گیاهی آویخته بودند.
انگار صدایش می زدند ، لبخندی دردناک زد، دست را داخل آّ برد.
اشکش را پاک کرد، انگشتر و پازوک را بیرون آرود، انگشتر را به دست کرد و پازوک را به پا انداخت به راه افتاد ، در خلاف جهت شبیرو.
................................................................................................
پازوک : خلخال ، پابند
شیله : روسری زنان عرب در اصطلاح محلی
نی انبونه و تیمپو : سازهای مردم عرب نشین جنوب ایران
ناهید قادری
"پشت مرز"
پشت مرزم، هوا گرم است . زیر چادر از شدت گرما دارم خفه می شوم ، پاهایم در این کفشها دارد
می سوزد به آنها عادت نکرده ام ، روسریم را محکم تر دور دهنم می زنم ، چشمهایم دارد می سوزد.
اینجا تا چشم کار می کند بیابان است و صف دراز زنان مثل من ، همه چادر به سر و منتظر ، هیچ کس به استقبالمان نیامده ، هیچ کس!!
فکر می کردم شاید نه نه ام بیاید ، یا نه ؟!
شاید داداش رحمان دلش برای خواهرش بطپد ، زن کنار دستیم اشکش را تند و تند پاک می کند، انگار دارد به سختی نفس می کشد، کمکش می کنم بنشیند، نمی شناسمش.
فرحان چادرم را می کشد؛
گریه زن به هِق هِق بدل می شود از سر استیصال به من چشم می دوزد،
چه کار می توانستیم بکنیم ، دلم برای همه تنگ شده، برای نخل توی حیاط ، برای غرغرهای نه نه که می گفت:
برای چشم غره های داداش رحمان که سالها برایم پدری می کرد و برای دستهای مردانه اش که هر عصرپرو پیمانه میوه ها را به دستم می داد و می گفت ؛ برای تو آورده ام حبیبه .
حتی برای صدای گربه های خانه خاله جان اسماء دلتنگم.
فرحان ناآرامی می کند، می گذارمش زمین ، دوباره توی خاک می لولد. خودم هم روی خاک وِلو می شوم ، بقیه هم حال بهتری از من ندارند، انگار هیچ مقام رسمی هم به استقبال نیامده است.
اصلاً هیچ کس آنطور که ما دلمان می طپد، دلش نمی طپد، ساعتهاست که اینجا هستیم و هنوز وضعمان مشخص نیست ، نُه سال است نه نه را ندیده ام ، دلتنگم !! نُه سال است دستهای رحمان را شب و روز
می جویم و سایه پدارنه اش را .
فرحان تشنه اش است، مستاصل به اطراف چشم می دوزم و به زنهایی که هر کدام یکی دو بچه اطرافشان است ، هیچ کس به فکر تشنگی ما نیست .
******
پشت مرز بودم ، تب دارم ، رحمان رفته اسلحه بگیرد ، تنهایم ، نه نه را دو روز پیش برای معالجه چشم به اهواز برده است من مانده ام و تنهایی،
آمدند!!
با تانک و توپ و لباسهای گل گلی ، باید می مردم !!
با چاقو رگم را زدم اما زنده ماندم ، زنده ماندم و حالا پشت مرزم.
دنیا عوض شده ، من نجنگیدم ، جنگیدم ؟! نمردم ، زجر کشیدم ، گریه کردم ، حبس بودم ، زنده ماندم زنده ماندم ولی مُردم ، مرده ام بی افتخار ؟!
مادر فرحان زنی مرده است چند سال پیش پشت مرز مرد، ای کاش کسی به استقبالم بیاید.
*************
هوا تاریک است و فرحان در بغلم به خواب رفته زن بغل دستیم دیگر گریه نمی کند،
ولی بچه ای هم ندارد؟!
وِلوله ای میان زنها افتاده است ، یکی پغی می زند زیر گریه ، فرحان را بیشتر به آغوشم می فشارم صدای ناله مانند یکی می آید،
یکی از زنها می نالد:
فرحان را بیشتر به بغل می فشارم ، هنوز هم پشت مرزم ، ای کاش کسی به استقبالم نیاید!!!