علیا حضرت

داستان کوتاه "عَلیا حضرت" به قلم ناهید قادری

خجالت می کشم می گم ننه گفت : نان که خوردی نباید نمکدان بشکنی دعای او سفره کورت می کنه!! ابروش می رود بالا کنارم می نشیند ،دستش به وضو است، می گه : -اسمت چی بود جوان ؟خجالت می کشم لبم می زنم :- یتیم مانده ....
کد خبر: ۱۳۶۷۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۱۸